شماره ٦٧٨: دل که بي دلبر بود بي جان بود

دل که بي دلبر بود بي جان بود
خوش بود جاني که با جانان بود
نور او در ديده ما رو نمود
گرچه از چشم شما پنهان بود
کنج دل گنجينه عشق وي است
جاي گنجش در دل ويران بود
هر که ديد آينه گيتي نما
برجمال خويشتن حيران بود
ذوق ما از عقل مي پرسي مپرس
اين کسي داند که او را آن بود
کشته او زنده جاويد شد
پيش او مردن مرا آسان بود
نعمت الله در خرابات مغان
ساقي سرمست مي خواران بود